♥ در آیینه ی اشک...

بی تو سی سال , نفس آمد و رفت ,

این گرانجان پریشان پشیمان را .

کودکی بودم وقتی تو رفتی , اینک ,

پیر مردی است ز اندوه تو سرشار , هنوز .

شرمساری که به پنهانی , سی سال به درد ,

در دل خویش گریست .

نشد از گریه سبک بار هنوز !

آن سیه دست سیه داس , سیه دل که ترا ,

چون گلی , با ریشه ,

از زمین دل من کند و ربود ;


نیمی از روح مرابا خود برد .

نشد این خاک

به هم ریخته , هموار هنوز !

ساقه ای بودم , پیچیده بر آن قامت مهر ,

ناتوان , نازک , ترد ,

تند بادی برخاست ,

تکیه گاهم افتاد ,

برگهایم پژمرد ... .

بی تو , آن هستی غمگین دیگر ,

به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد ؟

روزها طی شد از تنهائی مالامال ,

شب , همه غربت و تاریکی و غم بود و , خیال .

همه شب چهره ی لرزان تو بود ,

کز فراسوی سپهر ,

گرم می آمد در آینه ی اشک فرود .

نقش روی تو , درین چشمه , پدیدار هنوز !

تو گذشتی و شب و روز گذشت .

آن زمان ها ,

به امیدی که تو , بر خواهی گشت ,

می نشستم به تماشا , تنها ,

گاه بر پرده ابر ,

گاه در روزن ماه ,

دور , تا دورترین جاها میرفت نگاه ;

باز میگشتم تنها , هیهات !

چشمها دوخته ام بر در و دیوار هنوز !

بی تو سی سال نفس آمد و رفت .

مرغ تنها , خسته , خون آلود .

که به دنبال تو پرپر میزد ,

از نفس می افتاد .

در نفس میفرسود ,

ناله ها میکند این مرغ گرفتار هنوز !

رنگ خون بر دم شمشیر قضا میبینم !

بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم !

شوق دیدار توام هست ,

چه باک

به نشیب آمدم اینک ز فراز ,

به تو نزدیک ترم , میدانم .

یک دو روزی دیگر ,

از همین شاخه ی لرزان حیات ,

پر کشان سوی تو می آیم باز .

دوستت دارم ,

بسیار ,

هنوز ...  .

(فریدون مشیری)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد