♥ گلدسته های باورم کو؟

گیرم که سوزاندی مرا ، خاکسترم کو؟

بیخودترینم ، مستِ مستم ، ساغرم کو؟

پیچیده در پس کوچه های من طنینت

امّا بگو گلدسته های باورم کو

دریا مرا می خواند و من بیتاب بودم

جاری شدم ، امّا ندیدم بسترم کو

گیرم مرا الهام شعری بود لرزاند

پس ردِّ آن بر صفحه های دفترم کو

دیدند خلقی کز نگاهم می تراوی

برق نگاهم پس چه شد؟ چشم تَرَم کو

من فتح کردم آسمان را با تو هرچند

تا لحظۀ آخر ندانستم پَرم کو

این وسعت آغوش تو، این من ، ولی باز

انگار چیزی گم شده ، ها ! پیکرم کو؟

♥ آواره..


نیمه شب بود و غمی تازه نفس ,

ره خوابم زد و ماندم بیدار .

ریخت از پرتو لرزنده ی شمع

سایه ی دسته گلی بر دیوار .

 

همه گل بود ولی روح نداشت

سایه ای مضطرب و لرزان بود

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه

گوئیا مرده ی سرگردان بود !

....

ادامه مطلب ...

♥ یار کشی...

 

عـاقبت  ایـن قلب شـکیـبـا شـکست

وای چه ها دید! چه ها ! تا شکست

        در   پـی   آن   بـود صـبـوری کنـد          

خم شد وخم شد،خم وخم،تا شکست

        سـرخـوش از عـاشق شدنی  ناگهان         

گـر چـه  نشـد بـاورش امـّا شکست....

ادامه مطلب ...

♥ صبر کن...

صبر کن عشق تو تفسیر شود بعد برو

یا دل از ماندن تو سیر شود بعد برو

خواب دیدی که دل دست به دامان تو شد

تو بمان خواب تو تعبیر شود بعد برو

لحظه ای باد تو را خواند که با او بروی

تو بمان تا به یقین دیر شود بعد برو

صبر کن عشق زمینگیر شود بعد برو

یا دل از دیده ی تو سیر شود بعد برو

تو اگر کوچ کنی بغض خدا می شکند

تو بمان گریه به زنجیر شود بعد برو

♥ در دلم ماند...

تو رفتی رد پایت در دلم ماند             شکوه خنده هایت در دلم ماند

دلم را با سحر خوش کرده بودم                غروب ماجرایت در دلم ماند

شریک دردهایم بودی ، اما                 غم بی انتهایت در دلم ماند

هزار و یک شبم چون باد گذشت              طنین قصه هایت در دلم ماند

سپردی سرنوشتم را به پاییز                 بهار با صفایت در دلم ماند

علی رغم سکوت ساده من              سفر کردی صدایت در دلم ماند

و حالا مثل یک رویای برفی                تو رفتی رد پایت در دلم ماند

♥ بی تو...

نگاهم غرق باران بود بی تو

شکستن ها چه آسان بود بی تو

تمام شب در این خلوت سرایم

همیشه غصه مهمان بود بی تو

برای شعر این تنهای پر درد

جدایی بیت پایان بود بی تو

دگر آن قصه ، رویای من و تو

ز یک ویرانه ویران بود بی تو

در این سر گشتگی آنقدر ماندم

که آزادی چو زندان بود بی تو...

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند...

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند